بوهوی یونان، یک ساحل آرام

شاید پیدا کردن یک مکان آرام که با هر سلیقه‌‌ای سازگار باشد راحت نباشد . جایی که هم آرام باشد ، هم وسعت دریا و ساحلهای زیبایش هر کسی را وسوسه برای تماشای غروب خورشیدش کند و هم در کنار بافت سنتی که یاداور دوری از هر هیاهوی شهری است بتوان دسترسی شهرهای مدرن را داشت . اینجا یونان است . با ما همرا باشید در این ساحل جذاب ...

 


دیگر زمان توقفی کوتاه در کنفرانس هنری بین المللی و پر زرق و برق است و جزیره ی بوهوی آرام هیدرا همیشه با ریتم خود به آرامی مواج خواهد بود.

با ورود به جزیره ی کوچک سارونیک هیدرا در ابتدای تابستان، رنگ زرد بی نظیری چشمم را گرفت. بندرگاه به شکل نعل اسب بود و به آمفی تئاتری ختم میشد که بخاطر خانه های ملوان ها در قرن 18 که به رنگ زرد بودند، از دور مثل نقطه های زردی بود که حالا با آفتاب صبحگاهی خودنمایی میکردند. دهکده ی ریپ وان وینکلی گرم و زیبا، با راه پله های شیب دار و مارپیچی که دور آن حلقه زده بودند و خیابان های خیلی باریک.

وقتی رسیدم فهمیدم که تاکنون تابستان روزهایی با جریان آبی رنگ بوده و فهمیدم که برای یاد گرفتن چیزهایی که ارزش دانستن داشتند باید سراغ رازدار جزیره، که رییس بندرگاه و نامش پاندلیس بود، میرفتم. او که ریش فوق العاده ای داشت و بارها توسط ملوانانی که میخواستند به بندرگاه های دنج و راحت لنگر اندازی کنند آزار و اذیت شده بود، حالا الگوی زندگی پادشاه مالزی بود. ظاهرا پادشاه هلند هم به او ارادت خاصی داشت، نه به این معنی که او جانب کسی را میگرفت، او در کشتی یدک کش خود می ایستاد و دستورالعمل ها را به ماهی گیران و همینطور پادشاهان گوشزد میکرد و خوشحال بود که هر کدام از آنها را کنار یک کشتی نیمه متروکه که با خرت و پرت های دریایی پر شده بود، پارک میکرد.

هیچ شکی نیست که هیدرا در برخی ماه های سال درخشش بی نظیری داشت. در فصل اصلی، هفته ها میگذشت که بندرگاه حالتی شبیه به St Tropez پیدا میکرد. با توریست هایی که بعد از خوردن اولین لیوان نوشیدنی در شهر پرسه میزدند. در سایر فصول، فقط پیرمردهایی را میبینید که تخته نرد بازی میکنند، یا عشاقی که با قایق از آتن آمده اند تا برای صبحانه شیرینی سفارش دهند.

 

"هیچ وسیله نقلیه ای وجود ندارد، حتی دوچرخه هم همیشه ممنوع است."

تعدادی قاطر روی سنگ فرش ها به خط ایستاده اند تا وسایل توریست ها را تا هتل یا آپارتمان حمل کنند. هیچ وسیله نقلیه ای اینجا وجود ندارد و حتی دوچرخه هم همیشه ممنوع است. هیدری ها از وجود داشتن چیزی به اسم دوچرخه مطلع اند و میدانند که وجود آن باعث ورشکستگی شان میشود. خیلی عاقلانه عمل کرده اند. عدم وجود چرخ یعنی عدم نیاز به ساخت و سازهای عظیم یا هتل های غول پیکر. جزیره هرگز به خاطر ساخت و ساز بیش از حد شلوغ یا خراب نخواهد شد و همیشه فضایی پر آرامش و آرمانی خواهد داشت. مکانی دور، خیلی دور، اگرچه که تنها با یک آب باریکه از Peloponnese جدا شده. همینطور در هیدرا خیابان ها اسم ندارند. شما به راحتی میبینید که آخر هر خیابان به کجا میرسد. شاید آخر خیابان کافه فلورا باشد، در همان چهارراه پر نوری که مملو از درختان لیموست و در ظرف های مخصوص، پوره ی برنج مطبوع و خوش عطر دارچینی میفروشد. یا سوپرمارکت جالبی که یخچالی پر از هشت پا و قوطی های عسل هرمی شکل دارد.

 

 

من خیلی تنبل هستم. دوستان جسورم که از هیدرا برمیگردند، با تخته موج به سختی از کنار جزیره به سواحل سنگی در امتداد اقیانوس شنا کرده اند، در حالیکه بیشتر افراد با چند یورو از تاکسی های آبی استفاده میکنند. هیدرای باستانی قرن ها تنها یک مخفیگاه برای دزدان دریایی بوده و هیچ معبدگاهی در آن وجود ندارد. در واقع خوشبختانه هیچ کار خاصی برای انجام دادن وجود ندارد! فقط بخوابید، شنا کنید، فلفل پخته سفارش دهید و آنقدر رتسینا بنوشید که دیگر زبانتان را حس نکنید. یا اطراف منازل دریانوردان میهن پرست و موزه نماهایی که از آنها شمشیر کاپیتان های محلی شجاع آویزان شده گشتی بزنید.

هیدرا مدتهاست که جاذبه ای برای هنرمندان و درآمد حاصل از هنر بوده. نیویورکی ها در ماه های ژوئن و ژولای، در گالری های صخره ای فیلم های کوتاهی با موضوع بی مکانی برای کلکسیون داران بزرگ جهانی نمایش میدهند که بعد از آن همه به سمت میخانه ای رهسپار شده و به گونه ای غیر آمریکایی شادی میکنند. اینطور که به نظر میرسد، جزیره این نمایش آوازه و بلند پروازی مدرن را جذب میکند و برای مدتی از آن لذت میبرد ولی فقط تا آن زمانی خوشحال کننده است که همه دوباره به سمت میلان و بروکلین بازمیگردند.

ولی هیچ فعالیتی در هیدرا با سفر با قایق قابل مقایسه نیست. قایق تنها 50 کیلومتر مربع بوده و علی رغم اینکه منظره ی درختان مو و زیتون جزیره ی یونانی دیگری که به آن نزدیک میشویم را ندارد، وقتی از داخل آب به آن نگاه کنیم کاملا جذب آن میشویم. به هر طرف که بچرخید تاثیر فریبنده ای دارد.

در یک بعدازظهر من به تاسوس و الینورا، یک ماهی گیر و دخترش، که دنبال قلاب کشتی بودند ملحق شدم. همانطور که با سر و صدا از بندرگاه کنار اقیانوس گذر میکردیم از کنار بار هیدرونتای معروف روی صخره ها، جایی که مردم برای تماشای غروب ایستاده بودند عبور کردیم و لحظاتی بعد از خانه ای که بایرون روزی در آن مانده بود گذشتیم. بوته های خشکیده و درختان جوداس مشخصه ی ساحلی در همان اطراف بود که به ویلاهای بزرگ و کلبه های مطبوع در میان گل های استکانی و جنتیانا نزدیک بود. چند دقیقه بعد مشخصه ی متمایز یک عمارت گلی در روستای کامینی دیده میشد که روزگاری متعلق به یک ناشر ثروتمند بوده ولی حالا بعنوان انبار استفاده میشد و پر بود از بویه و طناب و یک توپ دیسکوی از بین رفته ولی مجلل که از دریا جان سالم به در برده بود.

 

 

کمی جلوتر، از کلیسای سن کیپریانو که از لجن و انگور مالامال بود و سالها پیش توسط بازماندگان یک طوفان سهمگین با نهایت احترام ساخته شده بود گذر کردیم. در بالای آن دامنه ی کوهی بود و پنج بزغاله که به طرزی افسانه ای عظیم الجسه بودند – اندازه ی کره اسب های شتلاندی – در موازات ساحل بازی میکردند. یک دسته کودک که روی صخره ها سر و صدا میکردند، نظاره گر نوجوان رشیدی بودند که اهالی او را پسر گرگ می نامیدند. او با خمی که به بدن میداد به حالت رنگین کمان از روی صخره شیرجه میزد و کمی پیش از فرود آمدن به آب، بدنش را صاف میکرد. بعد صدای انفجار تشویق و سوت بلند میشد. یک شب در یک مهمانی داخل دهکده از او پرسیدم: "وقتی به آب میرسی چه حسی داری؟" چهره ی حق به جانب به خودش گرفت و دم گوشم خم شد و آرام گفت: "احساس ماه کامل".

از زمانی که اقیانوس را در آغوش گرفته بودیم یک ساعت می گذشت. در کوه های دوردست چشمم به یک خانه افتاد، بلند و سفید و تنها. اگر بخواهیم از بندرگاه پیاده به آنجا برویم حدودا دو روز طول خواهد کشید. درختان کاج، گرما، جیرجیرک ها. چه میشود وقتی کسی مریض یا پیر میشود و دیگر نمیتواند برای پیدا کردن غذا راه برود؟ تاسوس که لم داده و دستانش را دور الینورا حلقه کرده و منتظر لحظه ی مناسب برای پرتاب قلاب ماهیگیری و شکار هشت پاهای حریص برای طعمه بود، شانه بالا انداخت و گفت: "صبر میکنند."

نمیدانم چرا قلبم ساکت مانده بود. این فقط یک خانه روی کوه بود. ولی آن حس انتظار، آن آرامش...

هرچه به انتهای بعد از ظهر نزدیک میشدیم، هرچیزی که در فراز آن سواحل آرام بود در غباری از سرب شسته میشد. خشکی کوچکی در بین فضای نقره ای رنگ سوسو میزد. آتن اگرچه بی نهایت دور به نظر میرسید ولی تنها 76 کیلومتر با ما فاصله داشت. یک قوری ریحان دم کشیده، لباسی که آویزان کرده اند تا خشک شود، صدای تق تق ته کشتی و بیرون کشتی که خالی از آدم هاست.

هیدرا محل تولد پنج تن از نخست وزیران یونان و نخستین رییس جمهور جمهوری هلنیک دوم است. من همیشه از خودم میپرسیدم چرا اینطور است؟ این صخره ای نسبتا بی حاصل و دهکده ای است که مشتی هملت با پای پیاده یا با قاطر به آن رسیده بودند. بعضی جاها دقیقا همینطورند، به طرز رومانتیک و قدرتمندانه ای غیر عادی اند. شهردار فعلی آن، پسر یک بقال، در جزیره بزرگ شده بود ولی در رشته ی فلسفه ی دانشگاه کمبریج بورسیه شده بود و در سن 36 سالگی به وطن برگشته بود تا در انتخابات پیروز شود. آن روز او را دیدم که تعدادی کتاب حمل میکرد. عکسی از خودش به من نشان داد که در اتاقش در دانشگاه بود و او نابغه به نظر می رسید. روی دیوارها چیزی جز پرچم انقلاب هیدرا نبود.

 

 

سوار قاطری شدم که به صومعه ی سن ماترونا میرود تا برای خواهر نکتاریای هفتاد و چند ساله هویج ببرد. لیدر اردو هریت 26 ساله ی بلوندی بود که در ده سالگی از آکسبریج به همراه مادرش به هیدرا آمده و بهترین قاطرهای جزیره برای او بود. در راه برایم از وادی رمزآلودی گفت که در زمستان که احساس تنهایی میکرده برای شکار بلدرچین و خرگوش به آنجا می رفته و از جایی گفت که در آن کلیسایی هست که مدتهاست زنگ آن از بین رفته بود. یک روز صبح مردی را میبیند که او هم برای شکار آمده بود. یک هیدرایی به نام واسیلی با قلبی مهربان که از او خیلی بزرگ تر بود. آنها عاشق هم میشوند و واسیلی به نشان عشق و احترام به هریت، زنگ کلیسا را تعمیر میکند. آنها اکنون نامزد هستند و در وادی آوازه ی آنها پیچیده. او این ها را ناخودآگاه تعریف میکرد، بدون اینکه متوجه باشد چقدر حرف هایش مسخره به نظر میرسد. واسیلی با چشمان قهوه ای و نگران، قاطرها را از بین سرخس ها و آلاله های خاردار و تارعنکبوت های شبنم زده هدایت میکرد.

بالای صومعه، خواهران نکتاریا و موترانا با لباس و حجاب مشکی ساعت ها بود که بیدار بودند. آنها تنها راهبه هایی بودند که باقی مانده بودند (در تمام یونان دوره ای برای بهبود زندگی مذهبی وجود دارد) آنها از سن 11 و 14 سالگی مستقر شده بودند. یعنی از زمانی که بخاطر وظیفه ی الهی به بالای کوه آمده بودند تا خودشان را وقف امور دینی کنند. راهبه ها که با خوشنودی با ابزار خیاطی کار میکردند، متوجه خبرهایی در مورد سفری بی سابقه به سمت بیمارستانی در آتن شده بودند که ماترینا باید با دلتنگی و سر در گمی نکتاریا را که مست و مسحور شده، از گل فروشی های چهارراه سینتاگما بیرون بکشد.

همانطور که روی دیوار محوطه نشسته بودیم، چای مینوشیدیم و به جزیره خیره شده بودیم: آبی آسمان همچون سوسن های آفریقایی بود. پشت سرمان قله های خشک می سوختند. خیلی پایین تر، منحنی شیشه ای و متروک خلیج ماندراکی پیدا بود. نکتاریا برگشت و به هریت که سرش را به نشان تایید به واسیلی تکان میداد لبخند زد. او همانطور که موی هریت را به آرامی نوازش میکرد گفت: "ما او را دزدیدیم! گرفتیم و نگهش داشتیم."

من این پایین روی ساحل، در کامینی آرام، برای مدتی در امتداد مسیر بندرگاه قدم میزدم. هر آنچه که از لحظه ی حال واین بعد از ظهر در دریای اژه میخواستم را داشتم و شروعش با یک نوشیدنی در کوچک ترین رستورانی بود که تا به حال دیده بودم: چهار میز و یک منو با سه غذا که روی یک تخته سیاه نوشته شده و با بند خشک شده آویزان بود. من یک ماهی کولی با لوبیا سفارش دادم، همراه با پنیر خامه ای. یونان برای بار دیگر به من آموخت که برای خوردن پنیر فتا دو راه هست: یا یک تکه ی نمکی کوچک میخوری یا آنقدر میخوری که غش کنی!

بعد از ناهار وقت شنا بود. پرش از صخره ها به داخل آب. زیر پاهایم اسفنج هایی با کیفیت و نایاب بود که بازرگانان هیدرایی قرن هاست آنها را به جهانیان میفروشند و آنها دوباره با رنگ کاراملی و بوی جنگل های اشنه از اعماق دریا میرویند. حتی سوفیا لورن نتوانست مقاومت کند. چندین بار لباس دکلته اش را بعد از صحنه ی پرش در فیلم "پسری روی دلفین" سال 1957 که اینجا فیلم برداری شده بود، محکم گرفت. نصف جزیره در این فیلم ظاهر شده و همه هنوز راجع به آن صحبت میکنند گویی همین دیروز بوده. زمان در هیدرا عمیق و آرام میگذرد. پس از آن بعد از ظهر در کامینی، یک چرت عصرانه عالی بود. کنار حوله ای که قبلا کسی جا گذاشته بود و مشتی زردآلوی تازه.

 

 

غروب آن روز در کنار اسکله پچ پچ و شایعاتی درباره جمعیت توریست تابستانی تازه رسیده بود. داکیس یوانو، کلکسیونر هنری میلیاردر (بازدید کننده ی همیشگی جزیره)، تازه با تانک آبی فایبرگلاسی که جف کونز طراحی کرده و آبی و زرد بود و مثل یک یخ شکن کوبیسم داخل آب بخار میکرد، وارد شد. و چندی بعد، کرجی موتوردار آقایی که مابروکا نام داشت و کشتی اش متعلق به لاورنس اولیویر بود و پوششی از رزین داشت و بوی کشتی نو میداد، وارد شد.

دختران جوان در راه افتتاحیه ی DESTE Foundation Project Space بودند و لباس بالمین و کفش هایی جذاب و زیبا داشتند. نوجوانان آمریکایی در تور بازدید از خلیج آرگولیک، با پوست هایی که مثل گل از آفتاب سرخ شده بودند از روی قایق می پریدند و با شادی فریاد می زدند. چراغ های بندرگاه تا پاسی از شب به رنگ ها جان می بخشیدند و نور ماه دریا را آهنین میکرد. بیرون از بار پاپاگالوس، چهره ی شب زنده داران در سوسوی چراغ نفتی ها میلرزید. جایی بین دنیای واقعی و عالم خیال.

کمی دیر تر، بعد از نوشیدن و رقصیدن با موزیک نه چندان خوب پاپ یونانی در کلاب رد، من راهم را در خیابان پشتی گم کردم. بخاطر ساختمان های بلند بین لنگرگاه، اینجا شب ها گرمای خواب آوری داشت ومسیر پر از بوته های قرمز و سیاه گیاهان بود. سپس از دیوارهای سفید شده و آپارتمان های زیبا و چهارراه های متروکه از منازل بازرگانان قرن 18 میلادی گذشتم. خیابان های هیدرا بدون ماشین یا اسکوتر، سکوت منحصر به فردی دارد. با این حال، از یک پنجره ی نیمه باز کمی دورتر صدای آهنگ "زندگی در هواپیمای جت" با صدای جان دنور می آمد. و من به سمت پایین خیابان می رفتم و به مغزم فشار می آوردم که مسیر را به خاطر بیاورم.

ناوگان دریایی نجات دهنده اتاق را آشفته کرده بود. نقاشی های آسیب دیده از آب، قفسه ها و صدای سوت کشتی. و پاندلیس سیب زمینی سوخاری فروش در قسمت خطرناک کف خانه ایستاده بود. هر دو از این که او را به جای این که در حال داد زدن از روی دیوار باشد، در یک خانه دیده بودم، از جا پریدیم. با طعنه و التماس به او گفتم: "این عکس های سوفیا لورن را از روی دیوار بکن!" او به شدت طرفدار فیلم "پسری روی دلفین" بود چرا که در زمان ساخت آن فیلم او 10 سال داشته و می گفت که این تجربه و خاطره ی عزیز باید باقی بماند. روی کابینت بالای سرم عکس او در همان سنین با لباسی رعیتی بود که جلوی کلیسای سن دیمیتریوس ایستاده بود. جایی که در آن خادمی به اسم مانولس بوده که مناجات ها را با صدایی دلنشین و به سبک روم شرقی میخوانده و زن ها بیرون از اتاق با صدایش می گریستند.

پاندلیس با حرکت دستش مرا از تصوراتم بیرون کشید.

در حالی که بیرون می آمدم پاندلیس گفت: "او بازیگر بدل او بود. از خودش هم زیباتر بود! بدلش را می گویم."

سپس از سنگ فرش ها و صحنه ی گارسونی که در حال جارو کردن شکوفه های بنفش و انجیر های له شده بود، عبور کردم.

 

 

امتیازات هیدرا

ساحل

سواحل متعدد هیدرا که عمدتا ریگی هستند قابل دسترسی با پا یا قایق بوده که می توانید در کنار جایگاه الاغ ها کرایه کنید. بصورت چهار فصل و با عمق کم، مناسب کودکان شماست و می توانید روز زیبایی برای خود و خانواده تان بسازید.

هتل

هتل براتسرا که قبلا کارخانه ی اسفنج بوده، اتاق های خنک با پنجره های بلند و یک استخر کوچک و دوست داشتنی دارد. صبحانه هایش بی نظیرند.

بار ها

بار پایرت در بندر، یک موسسه است. تمام بار های امتداد دریا نوشیدنی های خوشمزه ای دارند. پاپاگالوس کوکتل های فوق العاده ای داشته و محل دنج تری برای تماشای رفت و آمد قایق هاست.

رستوران ها

Xeri Elia Douskos رستورانی در هیدراست که همیشه یک انتخاب عالیست. مناجات قبل از غذا دارد و مرد های مسن گیتار می نوازند و آواز می خوانند. همینطور در رستوران کودیلنیا در کامینی حتما پنیر فتا با فلفل قرمز را امتحان کنید.

برای رفتن به هیدرا

خطوط هوایی امارات و اتحاد مستقیما به آتن پرواز میکنند که از آنجا یک هیدروفویل (قایق پرنده) دو ساعته از بندر پایریوس به هیدرا میرود.


ترجمه : مهشاد مختاری

9 توصیه برای داشتن یک پرواز عالی؛ از زبان مهمانداران هواپیما
۱۳۹۸/۱۱/۱۰ پنج شنبه
9 توصیه برای داشتن یک پرواز عالی؛ از زبان مهمانداران هواپیما

چیزهای زیادی هست که اگر بدانیم و به کارشان گیریم، سفرهای هوایی را به کام خود شیرین‌تر کرده‌ایم.. قبل از پرواز با چه برنامه‌ای بخوابیم، چطور وسایلمان را جمع کنیم، از چه راه‌هایی خودمان را ساعت‌ها در هواپیما سرگرم کنیم و خیلی چیزهای دیگر خوشبختانه باید گفت امروز محصولات و برنامه‌های بسیاری طراحی شده‌اند تا سفری دلپذیر را برایمان به ارمغان آورند...

خانه‌هایی درختی در کوهستان‌های آلپِ اتریش ..
۱۳۹۸/۱۰/۷ شنبه
خانه‌هایی درختی در کوهستان‌های آلپِ اتریش ..

خانه‌هایی درختی در کوهستان‌های آلپِ اتریش به‌زودی درهای خود را به روی علاقه‌مندان باز می‌کنند؛ آن هم با دیوارهای شیشه‌ای و سوناهای اختصاصی..

به این خانه‌های اسکیموییِ طالع‌بینی و هری‌پاتری‌ کنار ساحل پناه ببرید و دست زمستان سرد را ببندید
۱۳۹۸/۱۰/۴ چهارشنبه
به این خانه‌های اسکیموییِ طالع‌بینی و هری‌پاتری‌ کنار ساحل پناه ببرید و دست زمستان سرد را ببندید

زمستان فرارسیده است و تنها یک کار می‌توان کرد: سرپناهی باید یافت. اما بیایید این زمستان را به جای سر کردن در اقامتگاه‌های قدیمی، چند صباحی را در یک ایگلو (خانه‌ی اسکیموییِ) فوق لوکس و چندحسی سپری کنید....

شده تا به حال در هواپیما درخواستِ غذای بیشتری کنید؟
۱۳۹۸/۹/۱۰ یکشنبه
شده تا به حال در هواپیما درخواستِ غذای بیشتری کنید؟

معمولاً همه از کیفیت غذای هواپیما شاکی اند، اما هستند پروازهایی که غذاهایی تحویل می‌دهند جذاب که از زیرِ دستِ سرآشپزهای درجه یک بیرون آمده و آنقدر خوشمزه است که خودتان خواهید خواست کمی بیشتر برایتان بیاورند...