از پیشینه افسانه ای کشوری که در کنار جاده ابریشم قرار داشته تا بناهای تاریخی هر کدام روایت کننده قصه های کهن این کشور می باشد. شهر های تاریخی سمرقند و بخارا که مطمئناً به گوش همه ما آشناست ، از مهم ترین و قدیمی ترین شهر های این کشور است.... شهرهای کاشی کاری شده و بیابان های وسیع این کشور آسیای مرکزی ، که زمانی چهارراهِ تمدن های جهان بود، امروزه به شکلی هیجان انگیز بین گذشته و آینده معلقند. در یک شب بهاری ، بعد از اولین روز سفرم به تاشکند ، پایتخت ازبکستان ، در حالی که پر از خستگی و هیجان سفر بودم ، به رستوران تارونا در یک خیابان نسبتاً خلوت رفتم. با گردش در بین مساجدی با گنبدهای لاجوردین و در بازار چارسو به همراه راهنمای محلی ام، عزیز رحمت اُف، روز خوبی را سپری کرده بودم، اما بی قراری مبهم من برای شناخت این شهر با ورود به این رستوران زیبا ناگهان آرام گرفت. پرده های ابریشمی ملیله دوزی شده و قفسه هایی پر از قوری ها و کوزه های سفالی، زینت بخش دیوارهای گچی این رستوران است. به جز من، کمی آن طرف تر، تنها مهمانان رستوران یک گروه آلمانی هایی هستند که با راهنمای محلی شان دور تا دور یک میز بزرگ دراز نشسته اند. با خودم فکر می کنم: شاید این محل دامی برای گردشگران است. شاید باید به سرعت از اینجا خارج شوم. ناگهان عزیز با هیجان زیاد به مردی با مو و سبیل جوگندمی اشاره می کند که در قسمت پشتی رستوران غذا می خورد و به من می گوید: "او یکی از مشهورترین نوازندگان کشور است؛ یکی از اعضای گروه یالا! (مشهورترین گروه راک اند رول ازبکستان)". عزیز با داد و سوت سعی دارد علاقه خود را به این مرد ابراز کند. وقتی که شروع به خوردن سالاد گوجه می کنیم، این نوازنده که اسمش ابراهیم علی اُف است، در مقابل ما با صدایی خش دار و جاندار شروع به خواندن می کند و بر گایراک - یک ساز سنتی آسیای مرکزی ساخته شده از یک جفت سنگ بیضی شکل با صدایی بم و پر انعکاس - زخمه می زند. من حدس می زنم که عزیز ترتیب این اجرا را داده است اما پس از چند دقیقه بیخیال این قضیه می شوم و با بقیه ی مهمانان رستوران در حال رقص با صدای موسیقی هستم. مدیر رستوران که خواهر نوازنده است، با پیراهنی یکدست نارنجی با کفش های سفید پاشنه بلند و موهای سیاه پف کرده، انگار از فیلم های رنگی دهه 60 بیرون آمده است و سعی دارد حرکات رقص محلی و پیچ و تاب دادن تمام بدن را به مهانان رستوران آموزش دهد. آهنگی که نواخته می شود، ترکیبی است از آهنگ های پاپ-راک ازبکی و روسی. خواهر علی اف با غرور می گوید: "صدای این ساز جادویی است. هرکس از هرجای دنیا این صدا را شنیده به گریه افتاده است". اگر قبل از رفتن به ازبکستان از من می پرسیدید که آیا ممکن است در یک رستوران - یا بعدتر در خیابان و در چادری در بیابان - با صدای موسیقی برقصم قطعاً جواب من منفی بود. اما امروز می دانم که بعضی مکان ها چنان قدرتی دارند که می توانند شما را وادار به کارهایی کنند که پیشتر هرگز انجام نداده اید. ازبکستان، غریب ترین مکانی است که به آن سفر کرده ام. در طی سالهایی که به ازبکستان سفر کرده ام، مجموعه ای از احساسات متناقض در مورد این سرزمین در من جمع شده است. معلم زبان روسی من در دهه ی 90 از اهالی تاشکند بود و از پشت سر گذاشتن سختی های سرزمین مادرش اش خوشحال بود. در سال های اخیر من جمع آوری پارچه های ازبکی مثل ایکات (پارچه ای زبر با دوخت زیگزاگ) و سوزنی (سوزن کاری با مهره های سنگی نیمه قیمیت روی پارچه های ابریشمی) را شروع کرده بودم اما هیچ تصوری ازین کشور نداشتم. وقتی دوستانم از قصد من برای سفر به ازبکستان مطلع شدند، گفتند "اصلاً ازبکستان کجاست؟". ازبکستان در شرق و تا حدی شمال ترکیه، و در امتداد دریای خزر واقع شده اما در بین سایر اقمار شوروی سابق مثل قزاقستان، قرقیزستان، تاجیکستان و ترکمنستان محصور شده است و جنوب نیز در بخش مرزی کوچکی به افغانستان متصل است. هرقدر بیشتر آماده ی سفر می شدم، اطلاعات بیشتری به دست می آوردم، مثل اینکه ازبکستان با 32 میلیون نفر سکنه، پرجمعیت ترین کشور از بین اقمار شوروی سابق است، 80 درصد جمعیتش مسلمان است و - حداقل در ظاهر - یک دموکراسی است. بیشتر مساحت ازبکستان از بیابان ها و شن زارهای نیمه خشک تشکیل شده اما این کشور، رشته کوه ها، دره های حاصل خیز، دریاچه ها و رودخانه های بزرگی هم دارد. شاید به این دلیل که استالین بعد از تصرف این سرزمین توسط ارتش سرخ، مرز این منطقه را مانند سایر مناطق آسیای مرکزی، به صورت قراردادی و خودسرانه تعیین کرده و سپس این مناطق را در پرده ای آهنین (اصطلاح مربوط به دوران جنگ سرد) محصور کرد، اطلاعات مردم غرب ازین منطقه بسیار کم است. اما این منطقه به هر اسم و شکلی که باشد، تاریخی هزاران ساله را در دل خود جای داده است: سرزمینی که توسط اسکندر کبیر فتح شده؛ توسط جنگیز خان غارت شده؛ و به دلیل قرار گرفتن در قلب جاده ی ابریشم، به منطقه ای ثروتمند و مهمان نواز تبدیل شد. هر چیزی که فکرش را بکنید، از کاروان های حامل کاغذ، شیشه، باروت، و دارچین گرفته تا سگ های شکاری، عسل، و برده - و فرهنگ ها و مذاهب گونانون - از مسیر این جاده بین چین و روم رد و بدل می شد. نویسنده ی هزار و یک شب، افسانه های سمرقند از جمله داستان علاءالدین و چراغ چادو را از زبان شهرزاد قصه گو روایت کرده است. پس از ورود اسلام به این سرزمین در قرن هشتم میلادی و بعد از عصر مغول ها، این منطقه در قرن 14 میلادی محل ظهور امپراتوری های عظیمی بود که حکومت های اسلامی مستقلی به نام خانات و امارات برای خود برپا کردند، و سرانجام پس از 67 سال سیطره ی شوروی، این کشور در سال 1991 به استقلال رسید. البته اثر شوروی کمونیستی، نه تنها در موسیقی و معماری شهری، بلکه در شیوه حکومتی این کشور دیده می شود. مثلاً مسافران خارجی در زمان درخواست صدور روادید باید اعلام کنند در کدام هتل اقامت دارند یا در چه شهرهایی قصد توقف دارند. شاید به همین دلیل است که مسافران ازبکستان اغلب در یک چرخه ی محدود از مقاصد گردشگری گرفتار می شوند. اما شهر 2500 ساله ی بخارا که دو روز بعد به آن سفر کردم، انگار هنوز در تصرف روس ها بود. سه قرن بعد از آنکه چنگیزخان مسجد اصلی شهر را ویران کرده و 300 هزار نفر را سربرید، کالون (مسجد بزرگ) باشکوه و پر آب و رنگ در قرن 16 در این شهر ساخته شد و گروه های موسیقی خیابانی در مقابل این مسجد به اجرا مشغولند. ما از تاشکند با قطاری مدرن و در عرض تنها 4 ساعت به غروب بخارا رسیدیم تا در جشنواره ی ابریشم و ادویه حضور پیدا کنیم. گرچه اسامی خیابان ها و نقاط مهم شهر همگی به انگلیسی نوشته شده اند، اما هر قدر که به سمت ارگ مرکزی شهر حرکت می کنیم، به ندرت گردشگری در شهر دیده می شود و فقط هزاران ازبک از تمام کشور در این جشنواره گرد هم آمده اند. هر گروهی لباس محلی خود را پوشیده است؛ لباس هایی رنگارنگ با طرح های بته جقه، لباس هایی با طرح های گل برجسته و مخملی، تونیک ها و دامن های بلند، ژاکت ها و شلوارهای گشاد، سربندهایی کلاه مانند (دوپیس) یا عمامه هایی بلندتر و گرد که شبیه کیک هستند. بعضی در حال رقص و آوازخوانی هستند و آن طرف تر شتری باختری باعث سرگرمی جمعیت شده است. شرکت کنندگان در این جشنواره که تعدادشان بیش از حد انتظار است، در حال بازسازی خاطره ی سنت هایی هستند که از رنگ باختنشان مدت زیادی نمی گذرد. پس از صرف یک آیس کافی در کافه ی مدرن ویشبون و انجام مصاحبه ای با یک روزنامه ی محلی (به نظر می رسد به عنوان یک گردشگر غربی سوژه ی جالب و غیرمعمولی هستم)، بخش قدیمی شهر بخارا را که در سایه ی منابر سفالی قرون وسطایی آرمیده است، ترک می کنم. این خیابان ها و بازارها مملو از گروه هایی هستند که برای اجرای نمایش های خیابانی به این منطقه می آیند و من بارها و بارها - با خونگرمی مصرانه ی مردم محلی - به رقص دعوت می شوم و همه سعی دارند حرکات رقص محلی را به من یاد بدهند. من از طریق دوستی که دکترایش را در اینجا به پایان برده شنیده بودم که ازبک ها مردمی مهمان نواز هستند، اما تا قبل از ملاقات با آنها منظور او را به خوبی نفهمیدم. از لحظه ای که پا به این سرزمین گذاشته ام در همه جا به خوشرویی از من استقبال شده و مردم مرا به خانه هایشان دعوت کرده اند. اصلاً فکر نمی کردم که به عنوان یک آمریکایی در یک کشور مسلمان با چنین برخورد صمیمی و گرمی روبرو شوم و تصورش را هم نمی کردم که روزی با تلفیقی از موسیقی های چینی و آسیای شرقی و خاورمیانه ای برقصم و بخندم. اینجا چهارراه دنیاست. ضمناٌ هیچ تصوری از این همه تنوع در سبک پوشش مردم نداشتم. با خودم پند بلوز آستین بلند و پند دامن بلند آورده بودم، اما بعد از گذشت مدتی فهمیدم که می توانم هرچیزی دلم بخواهد بپوشم. بعضی دخترهای جوان تی شرت و شلوار جین می پوشند و کلاه تنیس به سر می گذارند. در بازار چارسوی تاشکند، بسیاری از زنان شالهای پشمی رنگارنگ به سر دارند و پیراهن های نخی بلند و دستبندهای طلا می پوشند. دامن کوتاه خیلی در شهر دیده نمی شود اما کسی هم با برقع نیست. حکومت شوروی پوشش برقع را منسوخ کرد. عزیز به من می گوید که دولت نگران قدرت گرفتن گروه های افراطی است و بنابراین تنها پیرمردها اجازه دارند که ریش بلند بگذارند و مردان جوانی که ریش بلند داشته باشند در خیابان توسط پلیس جریمه می شوند. البته تنها 17 درصد جمعیت مسلمان کشور، به انجام احکام اسلام پایبند هستند و طبق دیده های من، اسلامی که بر این جامعه حکم فرماست از آن چیزی که در رسانه های غربی معرفی می شود بسیار سکولارتر و کمرنگ تر است. تساهل مذهبی این منطقه نیز از دیرباز زبانزد بوده است. پیشتر عزیز به من نشان داد که در اشکال صلیب و ستاره ی داوود در کاشی کاری های بسیاری از مساجد و مدارس به کار رفته اند. این بناها یادگار زمانی است که پیروان اسلام و مسیحیت و یهودیت در امتداد جاده ی ابریشم در کنار هم زندگی می کرده اند و حتی بعد از متروک شدن این جاده و تا زمان کشف مسیر دریایی اروپا به هند توسط واسکو دوگاما نیز زندگی به همین نحو در ازبکستان در جریان بود. بعد از ظهر به دیدن استادکاران صنایع دستی در بازراهای خنک با سقف های کاشی کاری شده می رویم. رسول میرزا احمداُف در حجره اش به من می گوید که یونسکو هزینه ی لازم برای چاپ دو کتاب در مورد کارهای بافتنی وی را تأمین کرده و با غرور به این نکته اشاره می کند که در سال 2008 اسکار دِلا رِنتا (طراح لباس آمریکایی) از ایکات (طرح های بته جقه ی ازبکی) در طراحی لباس هایش استفاده کرده است. رنگ هایی که این استاد بافندگی استفاده می کند کاملاً طبیعی هستند و از انار، ریشه ی روناس، پیاز، زعفران، و پوست گردو تهیه می شوند. از او سؤال می کنم که آیا احساس نمی کند مجبور است برای تأمین نیاز بازار از رنگ های مصنوعی استفاده کند؟ با آرامش به من نگاه می کند و در جواب می گوید : "اینجا یک کارخانه نیست؛ یک کارگاه است". چه در یک کارگاه آهنگری باشم که چاقو و قیچی می سازد، یا در یک کارگاه سوزن دوزنی که طرح های رنگارنگی را در قاب نقش می زند، یا در کارگاه مینیاتور، که هنرمندان از باریک ترین قلم مو ها یا سوزن های سرامیکی استفاده می کنند، مدیران کارگاه ها بارها - و با لحنی حاکی از شرمندگی - می گویند که "مدت زیادی نیست که خانواده ی ما به این حرفه مشغول است؛ فقط شش نسل". شنیدن این جمله باعث می شود لبخندی از سر تعجب به لب بیاورم. در دلم می گویم: "اگر می دانستید در جایی که من آمده ام حرفه ها و آدم ها به چه سرعتی در حال تغییرند..". علاقه و تعهد این مردم در حفاظت از صنایع دستی شان نیز با روند تجاری شدن هنرهای دستی غربی کاملاً متفاوت است. در هنرِ استادکاران ازبکستان - و حتی در رفتار روزمره شان - نوعی تواضع ناگفته دیده می شود؛ تعهد به هنر و آنچه می آفرینند به حدی است که انگار آنها را از منحصر به فرد بودنِ کاری که انجام می دهند، غافل کرده است. البته این بدان معنا نیست که فردی مثل عبدالله نارزولائوف که کارگاهش پر است از بشقاب ها و کاسه های نقاشی شده و یک پوستر بزرگ از هیلاری کلینتون، از زیبایی کاری که انجام می دهد بی خبر است. اما به نظر می رسد این موضوع که نوه ی چهار ساله اش تازه کار با چرخ سفالگری را یاد گرفته برای او جالب تر است - البته در سنت ازبک ها زن ها اجازه ی نقاشی ندارند. سلیم جو اکرام اُفِ طلاساز، تصویری از مقاله ی نیویورک تایمز در مورد کارگاه اجدادی اش را قاب گرفته و به دیوار زده، اما بیشتر دوست دارد در مورد مقایسه ی تیتانیوم با استیل دمشقی صحبت کند و از آموزش طلاسازی به نوه ی 7 ساله اش حرف بزند. مواجهه با این همه زیبایی در کارگاه هایی که کنار هم قرار گرفته اند، مستی آور - یا شاید هم هوشیار کننده - است؛ پادزهری برای طراحی های بی محتوایی که فروشگاه های بزرگ غرب را پر کرده اند. اگر بخارا، در خیابان های آرام بخش قدیمی شهر، در نبود موسیقی و صنایع دستی به خوابی آرام فرو رفته، در عوض با قطار سریع السیر افراسیاب که در سال 2011 از اسپانیا خریداری شده، در عرض سه ساعت به سمرقند می رسیم که در نگاه اول با ساختمان های بتنی و شیشه ای اش شهری آرام به نظر می رسد. شهر حداقل 2500 سال قدمت دارد اما نبض تاریخ این در ریگستان به تپش در می آید. این میدان با وسعت و زیبایی بسیارش از سه طرف با مدرسه های بزرگ و کاشی کاری شده ی قرن 15 و 17 احاطه شده است. قبل از ساخت این مدارس، این میدان در واقع شن زاری بود که غرفه های هنرمندان و صاحبان حرف در آن قرار داشت و محل قرائت اعلان های عمومی و انجام مراسم اعدام بود. غیر از معماری کهن با مقیاس های بزرگ و جزئیات زیاد، ویژگی دیگر شهر، داستان های زیاد آن است؛ نه تنها افسانه هایی از زبان شهرزاد، بلکه داستان هایی واقعی که بسیار از آنها در مورد امیر تیمور لنگ است. پادشاه قرن 14 سلسله ی گورکانی که قلمرو پادشاهی اش را از دهلی تا قسطنطیه گسترش داد. او از طرف مادر، از نوادگان چنگیزخان بود و نوادگان خودِ او اسلام را به شرق و غرب قلمروشان برده و سلسله ی گورکانیان هند را بنا نهادند. شخصیت تیمور لنگ مجموعه ای از تناقض هاست. وی که عامل کشتار میلیون ها انسان بی گناه بود، به چند زبان منطقه مسلط بوده، شطرنج بازی ماهر بوده و علاقه ی زیادی به معماری داشته است. همانطور که از کنار مساجد و مقابر لاجوردی شهر عبور می کنیم، عزیز داستان هایی از زندگی تیمور تعریف می کند. یکی از اینها قصه ی مسجد بی بی خانوم است که به نام سوگلی تیمور از بین 18 همسرش نامگذاری شده است. بی بی خانوم شاهزاده ای چینی بود که بچه دار نمی شد. تیمور این مسجد را برای وی ساخت، اما ساخت این مسجد مصادف شد با دلداگی معمار ایرانی بنا و بی بی خانوم، و احتمالاً هر دو از مناره ی مسجد به پایین پرتاب شدند. عزیز می گوید که ازبک ها هنوز در مورد پایان تلخ این داستان، حدس و گمان های متفاوتی می زنند. اسم تیمور با ازبکستان پیوند خورده و تاریخ ازبکستان از وی متأثر است و این تأثیر حتی به تاریخ معاصر ازبکستان نیز رسیده است. بعد از اعتراض من به رستوران پر آینه ای که شب قبل به آن رفته بودیم، امشب به منزل یک خانواده ی ازبکی می رویم که توسط قهرمان - راننده ی ما - معرفی شده اند. برای من غذا خوردن در خانه ی کسی که نمی شناسم راحت نیست، اما با ورود به حیاط سرسبز خانه، دیدن گیلاس های رسیده ی روی درخت آرامم می کند. روی میز انواع سالاد، میوه های تازه، پیش غذا، خشکبار و چای سبز در ظروف آبی و سفید چینی (پختاگول) چیده شده اند. طراحی این ظروف به شکل گل پنبه است؛ گیاهی که برای قرن ها - و مخصوصاً از 1860در این منطقه - کشت شده است. زنیفا، سرآشپز این مطبخ خانگی، یک حسابدار تجربی است که بعد از خوشامدگویی به ما به آشپزخانه می رود و پسرش دیملاما (یک خورشت گوشت تند) برای ما می آورد. بعد از غروب آفتاب و باز کردن روزه اش، زنیفا با مادرش - که یک زیست شناس است - پیش ما بر می گردند. در این سناریو همه چیز غیرمنتظره است : زن های تحصیل کرده و با استعداد، غذای خوشمزه ای که توسط یک آشپز روزه دار درست شده و سرزندگی رئیس خانواده که به زبان ازبکی برای من "زندگی طولانی، فرزندان و ثروت زیاد" آرزو می کند. سفرم را به شهر نوکوس ادامه می دهم جایی که هنرمندی به نام ایگور ساویتسکی موزه ای شامل هزاران نقاشی آوانگار روسی در بیابان بنا کرده است. مخارج این موزه قبلاٌ توسط شوروی سابق تأمین می شد. در شهر مینیاتوری خیوه، می فهمم که ریاضیدانی از اهالی این شهر به نام الخوارزمی، جبر و الگوریتم را به دنیا معرفی کرد. در بعد از ظهر، در منطقه ی خودمختار قره قالپاقستان در بیابان قزل قوم، با رسیدن به منطقه ای به نام الیک قلعه (پنجاه قلعه) به گذشته های دور پرتاب می شوم. قلعه های سیمانی تمام چشم انداز را پر کرده اند و قدمت بعضی از آنها به قرن چهارم قبل از میلاد می رسد.این تمدن ماقبل مغولی و پیش از اسلامی، هنوز رازهای بسیاری در خود دارد. مردم این منطقه به احتمال زیاد زرتشتی بوده اند و نوادگان آنها امروزه به روسیه یا تاشکند مهاجرت کرده اند. این باروهای سفالی برای من یادآور قلعه های ماسه ای عظیمی هستند که به خوبی می توان اثر مرور زمان را در آنها دید. سیاه چادر ما بر تپه ای برپا شده که ایاز قلعه نام دارد و گردشگرانی از استرالیا، آلمان به همراه رانو - صاحب این هتل صحرایی - در آن اقامت دارند. رانو، با چهره ی مغولی، پیراهن گلدار بلند و شلوار مخمل سیاهش، نمونه ای کامل از یک زن صحراست و در حال برپایی چادر قرمزی است که بر اثر باد از جا کنده شده است. شتری با کوهان طلایی رنگ، آرام روی زانوهایش نشسته و پوزه اش را در پنجره ی یک کامیون قراضه فرو برده است. غروب خورشید، بهترین زمان صعود به بالای تپه هایی است که قلعه ها، باروها و دژهای زیادی بر روی آنها قرار دارند. دیوارهای ضخیم باروها در غروب آفتاب می درخشند و من در حال بازی با سایه ها هستم. نبودِ هیچ گردشگر، پلاکارد، جاده یا حتی سنگ نوشته ای در اطراف، این دقایق را جادویی می کند. من در لابلای باروها قدم می زنم و دوباره به وسعت بیابان می رسم و در افق، سایه ی کمرنگی از شهر دیده می شود. به سمت چادرها بر می گردم و عزیز را می بینم که در حال درست کردن یک سوپ ازبکی است. هنگام خواب، بعد از رقص با موسیقی زنده به همراه رقصنده ای که لباس پولکی سفید به تن دارد و چادرها رو دور می زند، در مقابل ورودی چادرم درنگ می کنم تا شکوه آسمان صحرا را نگاه کنم. سپس همانطور که یکی از بومی ها به من یاد داده، اول با پای راستم وارد چادر می شوم و یک آرزو می کنم. مسیرهای رسیدن به ازبکستان سفر من توسط گروه گردشگری جاده ی ابریشم ترتیب داده شده بود. زلیا رجبوف، مدیر این مجموعه که خودش اهل بخاراست، راهنما و راننده برای من استخدام کرد (توصیه می کنم از یک راهنما برای انتخاب بهترین مسیرها و دسترسی بهتر به دیدنی ها استفاده کنید). بهترین زمان سفر به ازبکستان از می تا نوامبر است، چرا که دمای هوا در تابستان می تواند به 37 درجه برسد. هتل هایی که ما در آنها اقامت داشتیم، اگرچه لوکس نبودند ولی راحت بودند. در تاشکند، هتل کاخ شهر استخری کاشی کاری شده با صبحانه ای مجلل دارد. در بخارا، هتل دیوان بیگی دسترسی خوبی به منطقه ی قدیمی شهر داشت. هتل بزرگ سمرقند هم زیبا بود. اما چادرهای کمپ ایاز قلعه با ملیله دوزی های رنگارنگ، و مدرسه ی بازسازی شده ستاره ی شرقی خیوه از همه ی اینها برای من جالب تر بودند. پرواز دوبی به تاشکند با خط هوایی ازبکستان حدود سه ساعت زمان می برد.